چون سنائي شه اقليم سخن

شاعر : جامي

راقم تخته‌ي تعليم سخنچون سنائي شه اقليم سخن
رقم هستي‌اش از تخته‌ي خاکخواست گردون که فرو شويد پاک
همچو سايه به زمين افکندشبر سر بستر کين افکندش
داشت با خود سخني آهستهلب هنوزش ز سخن نابسته
به حديثش نظر هوش گشادهمدمي بر دهنش گوش نهاد
بيتکي بود که مضمون اين داشتآنچه از عالم دل تلقين داشت
ليک حالي ز همه برگشتمکه: بر اطوار سخن بگذشتم
بجز از حرف ندامت رقميبر دلم نيست ز هر بيش و کمي
سخن از معني و معني ز سخنزانکه دورست درين دير کهن
صيد معني نشود گام گشايسخن آنجا که شود دام‌نماي
گفت و گو را نرسد دست نيازمعني آنجا که کشد دامن ناز
مرغ معني نگشايد پر و بالسخن آنجا که شود تنگ‌مجال
از عبارت نتوان ساخت کمندمعني آنجا که نهد پاي بلند
واي طبعي که سخن آيين استپايه‌ي قدر سخن چون اين است
دل تهي کن که فراموشي به!لب فروبند که خاموشي به!